پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
با تمام نیستن هایم...
نوشته شده در شنبه 8 آذر 1393
بازدید : 89
نویسنده : melika

قدم هایم را روبه روی هم می چینم و یک به یک آرام و اهسته قدم بر می دارم دوست ندارم ریتم صاف قدم هایم به هم بخورد ... تنه ای می خورم می چرخم و بعد روی زمین میفتم عابرای از همه جا بی خبر این خیابان بی توجه از کنارم رد می شوند و طوفان به پا می کند بی توجهییشان....

دلم دستی می خواهد که بی منت دراز شود قبل از اینکه من بگیرمش بازویم را محکم بچسبد و مرا با تمام قدرتش بالا بکشد ...

اهم را بیرون داده و دیگر دیدن بخار دهانم مرا به وجد نمی آورد مردم چه می گویند ؟.... بزرگ شدن ؟!

در این عصر پاییزی حتی فکرش را نمی کردم به امید یک دست چند لحظه بیشتر روی زمین بنشینم ..... دستانم را در جیب پالتویم فرو می کنم چشم به قدم هایم می دوزم سعی می کنم صاف درست در یک خط قدم بردارم ....

سرم را بالا می آورم لبخند محزونی میزنم چقدر زود رسیده ام ! دستم فلز سردی را لمس می کند و این کلید کوچک با تمام سردیش خود نمایی می کند ... کلید را در قفل می چر خانم کمی صبر می کنم شاید یک نفر در را برایم باز کند بی آنکه زنگ بزنم بی منت تنها با امید دیدن من در را باز کند  ...

چقدر احساس پوچی می کنم در روز هایی که تنه می خورم و کسی نیست تا بی منت مرا بلند کند .....

کسی نیست در را باز کند .....

کسی نیست .....

و انگار نیستم .!

روی سنگ فرش لیز می خورم زیر لب لعنتی نثار سنگ فرش ، این هوای سرد و نیستن های خودم می کنم قبل از اینکه بلند شوم

دستی دراز می شود بازویم را می گیرد بی منت بلندم می کند کمرم را در بر می گیر در را باز می کند و مرا به داخل می فرستد

و من چقدر با تمام نیستن هایم یک امشب احساس بودن می کنم !....

Melika....bh


:: موضوعات مرتبط: متن , دلنوشته , متفرقه , ,
:: برچسب‌ها: دلنوشته , غمگینم , من و او , دالان پاییز ,



دستانم را بگیر...
نوشته شده در شنبه 8 آذر 1393
بازدید : 115
نویسنده : melika

دستانم را بکش امتداد بده تا هر جا که می خواهی من حرفی نمیزنم و دیگر هیچ نمی گویم .

مگر نه اینکه سکوت علامت رضایت است ؟

می خواهم میان خاطراتمان چرخ بخورم دستانم را که بگیری میدانم دیگر نه امروز نه فردا نخواهم افتاد دستانت را که می گیرم می دانم از هر نسیمی سبک تر و از هر کوهی سنگین تر میشوم گاه به پرواز در می آیم و گاه محکم و استوار تنها می ایستم

و تمام جهان ان روزها که من کوه می شوم زیر پاهایم موج وار حرکت می کنند و من میشوم محکم ترین تکیه گاه یک شهر !!....

و نگران روزی میشوم که نسیم خواهم شد و این  شهر در آن روز به چه کوهی تکیه خواهد زد ؟... زیر کدام کوه پایه موج وار حرکت خواهد کرد ؟!...... من نگران ان روزم که نسیم شده باشم ....

Melika......bh

 


:: موضوعات مرتبط: متن , دلنوشته , متفرقه , ,
:: برچسب‌ها: دلنوشته , غمگینم , من و او , دالان پاییز ,



حکایت من
نوشته شده در جمعه 7 آذر 1393
بازدید : 139
نویسنده : melika

حکايت من…

حکايت کسي بود که عاشق دريا بود اما قايقي نداشت

دلباخته سفر بود اما همسفـر نداشت

حکايت کسي بود که زجر کشيد اما ضجه نزد

زخم داشت اما نناليـد

گريه کرد اما اشک نريخت

حکايت من حکايت کسي بود که

پر از فرياد بود اما سکوت کرد تا همه ي صداها را بشنود...


:: موضوعات مرتبط: شعر , شعر های عاشقانه , شعر هایی از شاعران دیگر , ,
:: برچسب‌ها: دلنوشته , دالان پاییزی , غگینم , من و او , دلنوشته , شعر های زیبا ,



هوایی که به شدت سرد بود ....
نوشته شده در 7 آذر 1393
بازدید : 59
نویسنده : مهتا

دستانم را مچاله کردم و در گوشه ای ترین گوشه ی اتاق میان شهر نه چندان گرم پلیورم جا خوش کرده و آهم را با بخاری که رفته رفته سرد می شد بیرون فرستادم !.

دلم نه شومینه می خواست و نه بخاری دلم چند تکه چوب کوچک می خواست که بی آلایش کنار هم بچینم و لذت ببرم از آتشی که خدا بی منت به من هدیه داده بود .

سرم را به پشت ، به جایی که نمی دانستم کجاست تکیه دادم .

چشم هایم را باز کردم و به فضای خالی روبه رویم خیره شدم و چه ساده به دنبال نقطه ای روشنایی می گشتم و انگار پرنده ای آمد از کجا نمی دانم کنارم نشست و دستم را کشید و انگار می خواست عضلات دستم را تا بهشت امتداد بدهد...!

از:Melika......bh


:: موضوعات مرتبط: متن , دلنوشته , متفرقه , ,
:: برچسب‌ها: دلنوشته , غمگینم , دالان بهشت , دالان پاییز ,



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد